به خاطر یک حرف کمتر و بیشتر

سر کار بودم که آقایی مراجعه کرد. لهجه نداشت و چهره‌ش هم شبیه پیرمردهای انگلیسی بود. اما اسمش رو که پرسیدم با لهجه غلیظ عربی گفت فواز. توی فاصله‌ای که داشتم کارش رو انجام میدادم ازش خواستم اسمش رو به عربی برام روی ورق بنویسه. گفت: «مگه میتونی عربی بخونی؟» گفتم: «الفبای ما یکیه. بعلاوه من هفت سال توی مدرسه عربی خوندم.» اسمش رو که نوشت ازش پرسیدم: «اسمتون یعنی چی؟» گفت: «همیشه زمستان.» گفتم: «مگه از فوز نمیاد؟» بعد فکر کردم شاید دارم مصدر رو اشتباه میگم، توضیح دادم: «یعنی مثلا نزدیک به اسم شما چی میتونم پیدا کنم؟ مثلا جمع اسمتون میشه چی؟» گفت: «اسم من جمع نداره، فایز میشه یه بار زمستان. اما اسم من یعنی همیشه زمستان.» گفتم: «جدی میگین؟ اسم فایز رو توی ایران هم داریم اما من همیشه فکر میکردم معنیش یه چیز دیگه بشه.» بعد گفتم: «بذارین حدس بزنم فوزیه هم باید هم خانواده اسم شما باشه. اونم میشه زمستان؟» گفت: «نه، فوزیه فقط اسمه، معنی نداره.» گفتم: «مگه میشه؟» و همون موقع داشتم فکر میکردم اگه ازم بپرسه معنی اسم لاله چیه باید بگم گله، اسمه، معنی نداره. اما خوشبختانه مثالی که زد راه فرار داشت. گفت: «بله مثل محمد.» گفتم: «محمد معنی میده. از ریشه حمد میاد. مثل احمد، محمود، حمید، حامد، یا وقتی میگین الحمدالله…» با تعجب توی صورتم نگاه کرد و پرسید: «گفتی هفت سال عربی خوندی؟»
وقت نشد جوابشو بدم. کارش تمام شد و رفت. البته اون رفت اما ذهن من همچنان درگیر موند. پیروز و موفق و رستگار رو ول کردم و با خودم گفتم: «عجب معنی قشنگی، فکر کن! همیشه زمستان. مثل اسمای سرخپوستی.» بعد حدس زدم شاید عربی محلی باشه، یعنی توی زبون محلی این جوری معنی میشه، چون هر چی اینترنت رو زیر و رو کردم هیچی به جز پیروز دستمو نگرفت.
.
امروز صبح با چشم پرخواب داشتم نیمروی صبحونه بچه ها رو درست میکردم که یهو دوزاریم افتاد!
زمستان نه، پیروز! منظورش پیروز بوده! حتما میخواسته بگه Winner، به اشتباه گفته Winter…
دیگه اسمش خیلی هم به گوشم قشنگ نبود!

نغمه‌خوان

صدای قشنگی داره. وقت کار کردن همیشه میزنه زیر خوندن. اگه عجله نداشته باشم وقتی دارم از راهرو رد میشم و صداش رو میشنوم، چند لحظه می‌ایستم و بهش گوش میدم. انگلیسی رو خیلی خوب و تقریبا بدون لهجه صحبت میکنه.
چند وقت پیش همزمان توی غذاخوری بودیم. من داشتم غذامو میخوردم و اون منتظر بود غذاش گرم بشه. سر صحبت باز شد و نمیدونم چه طوری بحث کشیده شد به مادری من. یه کمی از این طرف و اون طرف تعریف کردم و بعد گفتم: «زندگیمون خیلی بالا و پایین داشت، بعضی روزا واقعا نفسم میبرید اما همیشه به خاطر بچه‌ها دوام آوردم.»
بعد ازش پرسیدم: «تو چی؟ تو هم بچه داری؟»
مکث کرد و بعد سرشو یه کمی بالا گرفت و یه نفس عمیق کشید و گفت: «بیست ساله اینجام، بچه‌ها سه ساله و چهار ساله بودن که گذاشتمشون پیش پدر و مادرم و اومدم اینجا. کار میکنم و براشون پول میفرستم. نمیدونم مادری چی میشه، نمیدونم میتونم بگم مادرم یا نه… من فقط براشون پول میفرستم.»
نفسم گرفت. فقط تونستم بگم: «معلومه که مادری. معلومه که هستی…»
بعد سکوت کردیم، فکر کنم هردومون بغض کرده بودیم.

آدم خونگی

چند روز پیش یه گفتگوی کوتاه داشتم با هفته‌نامه شهروند بی‌سی. لینک هفته‌نامه و صفحه اسکن شده رو میذارم اینجا.
اون گل بنفشه رو خودم کاشتم، خودم هم عکسشو گرفتم… یه روز که تگرگ باریده بود. (اگه روی لینک کلیک کنین عکس رنگی رو میشه دید)
http://shahrgon.net/…/shahrv…/2016/1404/flipbook/index.html…

پی‌نوشت:
صبح رفتم آزمایشگاه. برای نفس تنگیم یه دستگاهی بهم وصل کردن تا اوضاع رو برای بیست و چهار ساعت رصد کنن و فردا قراره برم درش بیارم. یعنی همون نیمچه نفسم هم الان دیگه درنمیاد… این چیه دیگه. 🙂
.
.
123

کفر ابلیس

نشستم پشت میز، یه جایی که قبلا نبودم و قرار هم نیست بعدا بمونم. مثل یه مهمون موقت. صحبت از تطابق با جامعه میشه. میگم: «وضع برای پناهنده ها سختتره. آمادگی ندارن، یکهو از جاشون کنده میشن و نمیتونن توی جامعه میزبان به این سادگی جا بیفتن.» خانمی که پشت میز روبرویی نشسته میگه: «فرقی هم نداره. مهاجرت یا پناهندگی بلاخره زمان میخواد تا آدم جا بیفته.»
من قطعا به پناهنده هایی فکر نمیکنم که حساب شده از ایران بیرون اومدن. وسایلشون رو جمع و جور کردن. ساکشون رو بستن. خداحافظی هاشون رو کردن، یه کیس مناسب جور کردن و از ایران اومدن بیرون.
به دوست میز روبرو میگم: «خیلی فرق میکنه. برای مثال در مورد خود من، تصور کن با دو تا بچه کوچیک یه شب ساک دستت بگیری و بری از خونه ت بیرون، یه مدتی توی یه دهی قایم بشی تا یه راهی برای خروج پیدا کنی، بعد از میون کوه خودتو برسونی ترکیه، با هزار بدبختی….»
میخوام ادامه بدم که دوست میز روبرو، با چشمای گرد شده، نفسشو حبس میکنه و بعد یکهو میگه: «نگو که تو همون وبلاگ نویس معروفی…»
جای حاشا نداره. عین مجرم سرم رو کج میکنم و میگم: «چرا خودشم. من همونم.»
.
پی نوشت اول : بهش میگم آخه از کجا به این سرعت فهمیدی اون منم… میگه مگه چند نفر مثل تو بودن؟
دفعه دیگه توی زندگی واقعی وقتی دارم داستان زندگیمو میگم، میگم با شیش تا بچه از ایران زدم بیرون! جهت ناشناس موندن. 🙂
پی نوشت بعدی: این اولین باره که با گفتن چند جمله از زندگیم کسی فهمیده من کی هستم.

پی نوشت آخر: اون معروف رو من ننوشتم، دقیقا عین صفتی بود که ایشون به کار برد. خود من معروف هستم یا نیستم رو نمیدونم. اما میدونم زندگیم عین کفر ابلیس معروفه. 😦
پی نوشت آخر آخر… اینو الان یادم افتاد! میگفت من فکر میکردم شما یه خانوم پیری، اما خیلی جوونتری.
به جان خودم من هنوز پیر نشدم! ببینم، نکنه عین مامان بزرگا مینویسم؟

دختران انتظار

من این مدت اینجا هزار بار نوشتم و پاک کردم.
فعلا هم که خبر فرار یه دختر بچه چهارده ساله ایرانی که یه زمانی هم مدرسه ای دختر من بوده و پلیس برای پیدا کردنش آگهی داده حسابی منو به بهم ریخته.
تغییر کشور محل زندگی حالا چه به شکل پناهندگی و چه به شکل مهاجرت، یه تحول بسیار بسیار بزرگ توی زندگی آدمه. لطفا این موضوع رو ساده نگیرین. اگه کوچکترین مشکلی توی ساختار خانواده تون دارین مطمئن باشین که اینجا شدت خواهد گرفت.
لطفا تا زمانی که از استحکام بندهای عاطفی خانوادگیتون مطمئن نشدین تصمیم به مهاجرت نگیرین. بهانه نیارین که به خاطر آینده بچه هاتون این کار رو میکنین… گاهی وقتا اینجا خانواده ها به قدری بد متلاشی میشن که دیگه به هیچ وجه نمیشه ترمیمشون کرد و متاسفانه اولین بازنده این بازی همیشه بچه ها هستن.

برای آیدای پیاده‌رو

میدونی مشکل کی درست میشه؟ وقتی برمیگردی و اونوقت متوجه میشی هیچی مثل سابق نیست. انگار توی این مدت که نبودی ساعت برای تو ایستاده بوده و برای اونا در حرکت. دیگه از عادتهاشون سر در نمیاری، با خصلتهاشون هماهنگ نمیشی. یه چیزی توی تو مرده و به جاش یه چیز دیگه سبز شده. فکر میکنی اومدی خونه اما میبینی که با خونه‌ای که توی ذهنت داشتی فرق میکنه. آدما عوض شدن، محیط عوض شده، ارزشا تغییر کردن، بچه‌ها بزرگ و بزرگا پیر شدن، یه دنیای دیگه‌ست اصلا… عادتایی رو که در تو، طی این مدت ایجاد شدن هم حساب کن. یعنی اونا هم دیگه در تو اون آدم سابق رو پیدا نمیکنن. بعد همه چی سخت‌تر و سخت‌تر میشه. اون موقع دردش بیشتره. وقتی تو مملکت خودتم غریبی.
باید برای همه اینا آماده باشی. باید این جوری به برگشتن فکر کنی که اینم یه مهاجرت دیگه‌ست. عین روز اولی که اومدی اینجا، با این تفاوت که سرخوردگی توش بیشتره. باید جون‌سخت باشی. اگه نه مثل خیلیای دیگه که هی رفتن و هی برگشتن میشی چوب دو سر سوخته.
اینا رو ننوشتم که منصرفت کنم، یا بخوام چیزی رو بهت بگم با این خیال که لابد بهش فکر نکردی. اینا رو نوشتم چون تمام ده – یازده سال گذشته که از ایران اومدم بیرون، یعنی مجبور شدم فرار کنم و ییام بیرون، شبی نبوده که به برگشتن فکر نکرده باشم و شبی نبوده که به همین نتیجه نرسیده باشم… و حالا حتی برای آدمی مثل من که اینجا هم جا موند و نتونست با جامعه هماهنگ بشه، برگشتن بی‌فایده‌ست‌.
دردناکه، اما من مجبورم اینجا بمونم و روزها رو به شبها و امروز رو به فردا ببافم تا بلاخره یه روز همه چی تموم بشه.

بازوهای بریده ستاره دریایی

پرستو از دوستای قدیمی منه. از کلاس اول راهنمایی، اصفهان که بودم با هم دوست بودیم تا سالهای آخر دبیرستان که دیگه اومده بودم کرج. بعدم دیگه ازش خبری نداشتم تا دو سال پیش فهمیدم همینجاست. توی همین شهر.
چند روز پیش مهمونم بود. نمیدونم چرا اما ازم پرسید احساس توی خونه بودن دارم یا نه، جوابشو سریع دادم و از جوابم هم مطمئن بودم. اما وقتی پرسید دلت برای چیزی توی ایران تنگ نشده؟ و سئوالشو محدودتر کرد و گفت مثلا توی اصفهان. مجبور شدم فکر کنم تا یادم بیاد. باقلوای اصفهانی، خورش ماست، بریون… بعد گفتم دلم میخواد برم جلفا (محله‌ای که توش زندگی میکردم) قدم بزنم. اما بعد انگار که حفاری خاطراتم خورده به یه لایه سنگی، کند پیش رفت… اصلا متوقف شد.
انگار دیگه هیچی پشت سر من باقی نمونده بود که دلتنگش باشم. چیزی توی ایران که فکر کنم میتونم بهش متعلق باشم، جایی، کسی، چیزی که منتظرم باشه. تعلقی به من داشته باشه. اینکه دلم پر بکشه برای دیدنش، یا بودن در اون محیط، یه حس، یه خاطره، طعم، رنگ، بو… بعد در تقابل با سئوال اول که پرسیده بود احساس توی خونه بودن دارم و جواب خودم که یه «نه» محکم بود، وحشت زده شدم.

من خودمم نمیدونم کجا ایستادم؟