بایگانی برچسبها: مهاجرت
نغمهخوان
آدم خونگی
چند روز پیش یه گفتگوی کوتاه داشتم با هفتهنامه شهروند بیسی. لینک هفتهنامه و صفحه اسکن شده رو میذارم اینجا.
اون گل بنفشه رو خودم کاشتم، خودم هم عکسشو گرفتم… یه روز که تگرگ باریده بود. (اگه روی لینک کلیک کنین عکس رنگی رو میشه دید)
http://shahrgon.net/…/shahrv…/2016/1404/flipbook/index.html…
صبح رفتم آزمایشگاه. برای نفس تنگیم یه دستگاهی بهم وصل کردن تا اوضاع رو برای بیست و چهار ساعت رصد کنن و فردا قراره برم درش بیارم. یعنی همون نیمچه نفسم هم الان دیگه درنمیاد… این چیه دیگه. 🙂

کفر ابلیس
پی نوشت آخر: اون معروف رو من ننوشتم، دقیقا عین صفتی بود که ایشون به کار برد. خود من معروف هستم یا نیستم رو نمیدونم. اما میدونم زندگیم عین کفر ابلیس معروفه. 😦
به جان خودم من هنوز پیر نشدم! ببینم، نکنه عین مامان بزرگا مینویسم؟
دختران انتظار
من این مدت اینجا هزار بار نوشتم و پاک کردم.
فعلا هم که خبر فرار یه دختر بچه چهارده ساله ایرانی که یه زمانی هم مدرسه ای دختر من بوده و پلیس برای پیدا کردنش آگهی داده حسابی منو به بهم ریخته.
تغییر کشور محل زندگی حالا چه به شکل پناهندگی و چه به شکل مهاجرت، یه تحول بسیار بسیار بزرگ توی زندگی آدمه. لطفا این موضوع رو ساده نگیرین. اگه کوچکترین مشکلی توی ساختار خانواده تون دارین مطمئن باشین که اینجا شدت خواهد گرفت.
لطفا تا زمانی که از استحکام بندهای عاطفی خانوادگیتون مطمئن نشدین تصمیم به مهاجرت نگیرین. بهانه نیارین که به خاطر آینده بچه هاتون این کار رو میکنین… گاهی وقتا اینجا خانواده ها به قدری بد متلاشی میشن که دیگه به هیچ وجه نمیشه ترمیمشون کرد و متاسفانه اولین بازنده این بازی همیشه بچه ها هستن.
برای آیدای پیادهرو
بازوهای بریده ستاره دریایی
پرستو از دوستای قدیمی منه. از کلاس اول راهنمایی، اصفهان که بودم با هم دوست بودیم تا سالهای آخر دبیرستان که دیگه اومده بودم کرج. بعدم دیگه ازش خبری نداشتم تا دو سال پیش فهمیدم همینجاست. توی همین شهر.
چند روز پیش مهمونم بود. نمیدونم چرا اما ازم پرسید احساس توی خونه بودن دارم یا نه، جوابشو سریع دادم و از جوابم هم مطمئن بودم. اما وقتی پرسید دلت برای چیزی توی ایران تنگ نشده؟ و سئوالشو محدودتر کرد و گفت مثلا توی اصفهان. مجبور شدم فکر کنم تا یادم بیاد. باقلوای اصفهانی، خورش ماست، بریون… بعد گفتم دلم میخواد برم جلفا (محلهای که توش زندگی میکردم) قدم بزنم. اما بعد انگار که حفاری خاطراتم خورده به یه لایه سنگی، کند پیش رفت… اصلا متوقف شد.
انگار دیگه هیچی پشت سر من باقی نمونده بود که دلتنگش باشم. چیزی توی ایران که فکر کنم میتونم بهش متعلق باشم، جایی، کسی، چیزی که منتظرم باشه. تعلقی به من داشته باشه. اینکه دلم پر بکشه برای دیدنش، یا بودن در اون محیط، یه حس، یه خاطره، طعم، رنگ، بو… بعد در تقابل با سئوال اول که پرسیده بود احساس توی خونه بودن دارم و جواب خودم که یه «نه» محکم بود، وحشت زده شدم.
من خودمم نمیدونم کجا ایستادم؟