این نقاشی ناشاست. از من و برادرش و سفره نوروز. فکر کنم سوم دبستان بود.
بایگانی برچسبها: نوروز
سال نو مبارک
بچهها صبح برای رنگ کردن تخممرغهاشون خواب موندن. نتیجه این که به رسم یادگاری فقط یه نقطه و چند تا خط روی تخممرغها کشیدن. اما من اون تخم مرغ حاجی فیروز رو با چشم پر از خواب درست کردم و وسط سفره جلوی سبزه نشوندم.
بله دیگه خب… ما مادرا اینیم!
تلاش
هرچند هرسال سفره هفت سین ما ساده است اما امسال کلا تشریفات نوروزی سادهای داشتیم که البته به خاطرهمون سینوزیت لعنتیه که همچنان ادامه داره و ضعف بدنی که نتیجه خوردن اون همه آنتی بیوتیکه. (توی هفته آینده دارم میرم دکتر ببینیم چه باید کرد.)
من هنوز با تاخیر دارم تبریکهای عید رو مینویسم، پیام میدم، تلفن میزنم… امیدوارم بتونم تا قبل از سیزده به در تمومشون کنم. اگه دوبار بهتون تبریک گفتم نخندین، اگه هنوز تبریک نگفتم نرنجین. دارم تمام تلاشمو میکنم.
روز نو
سال نو مبارک.
همیشه به شادمانی و سلامتی.
سال نوی همگی مبارک
براتون بهترینها رو آرزو میکنم. من امسال بعد از سالها، واقعا بعد از سالها احساس میکنم دارم سال خوبی رو شروع میکنم. قلبم آرومه و فکر میکنم توی مسیر درستی هستم. امیدوارم برای همه شما هم همین طور باشه.
بوی نوروز میاد :)
صبح
صبح بعد از اینکه ناهار بچهها رو توی کیف غذاشون گذاشتم، صبحونه رو روی میز چیدم و یه لیوان چای برای خودم ریختم و نشستم، ناشا از پشت سر موهامو نوازش کرد و گفت: «یه سال گذشت مامان، خوشحالم که هستی، خوشحالم که خوبی، بهترم میشی. مطمئنم.»
…
پارسال این موقعها حالم بد بود و داشتم بین مرگ و زندگی دست و پا میزدم. فکر کنم عشق بچهها منو از روی تخت لعنتی بیمارستان به خونه برگردوند. امسال بجز حجم گلوله شده غم که دیگه به سنگینی کردنش روی دلم عادت کردم مشکل خاص دیگهای ندارم.
…
یه سال گذشت، خوشحالم که هستم، خوشحالم که خوبم، بهترم میشم. منم مثل ناشا مطمئنم.
ّبهارانه
اما درون باغ، همواره عطر باور من در هوا پر است
هیوا از من خواست از روزهای خوب سال گذشته بگم، من سال گذشته روزگار خوبی نداشتم. چند بار نوشتم و دیدم غمگینه. از نوشتنش عذر خواستم و در آخرین لحظه به سرم زد شاید بهتر باشه آرزوهایی رو که واسه سال آینده دارم بنویسم، شاد نیست اما امیدوارانهست. چون هر چی که باشه، آرزو بدون امید مفهومی نداره:
آرزو میکنم خانواده سه نفریم متلاشی نشه؛ درسم رو بخونم؛ افسردگیم کمتر بشه؛ خوشحالتر زندگی کنم؛ بتونم دوست داشته باشم و دوست داشته بشم؛ دستم جلوی کسی دراز نباشه؛ محبت آدما رو جبران کنم؛ در حق خودم مهربونتر باشم؛ دست از ملامت خودم بردارم؛ یه کم فشار زندگی روی دوشم کمتر بشه؛ و بدون ترس زندگی کنم. آرزو میکنم جوجههام همیشه سالم و سربلند باشن؛ خوب درسهاشون رو بخونن و آیندهشون رو بسازن؛ خنده از لباشون دور نشه، بتونن عاشقانه زندگی کنن؛ هیچوقت امیدشون رو از دست ندن؛ و تحت هر شرایطی، هر بلایی که سر من اومد، این دو تا بچه از هم جدا نشن.
….
لیست آرزوهای من طولانیتر از این حرفاس. واسه خواهرم، برادرم، دوستام، اقوامم، شماها که ندیدمتون، واسه آینده ایران… اما من همیشه واسه شما مامان نوشی بودم. نبودم؟ پس فقط از آرزوهای نوشی نوشتم.
من، فرنوش، یعنی آدم پشت سر نوشی، همچنان توی سایه میشینم و از دور به شما لبخند میزنم. دوستتون دارم.
جوانه ها
شما رو نمیدونم، اما من امروز صبح فقط بیست دقیقه قربونصدقه ماشهایی رفتم که یواشیواش سبزی جوانههاشون داره به چشم میاد.
ماهی قرمز مردنی
چندساله ماهی قرمز تنگ نخریدیم. چند سال پیشا که ماهی میخریدیم، به محض اینکه میمردن عزاداری توی خونه ما شروع میشد و چند روزی هم ادامه داشت. یه عادت بدی هم بچهها پیدا کرده بودن که روی ماهیا اسم خودشونو میذاشتن و یکی مال این میشد، اون یکی مال اون. روزی ده بار به تنگ ماهی سر میزدن و بر حسب اینکه این زودتر میمرد یا اون، داد میزدن: «این داره میمیره!» یا با گریه میگفتن که: «اون مرد.» و البته به جای «این» و «اون» اسم خودشون رو میگفتن که من حتی دلم نمیاد تکرارش کنم.
نمیدونم این مردن هر ساله ماهیا بود که منو از فکر خرید ماهی عید درآورد یا شکنجه شنیدن خبر مرگ ماهیا به اسم خاص.
دور از جونشون، دور از جونشون.
خب ماهی نمیخریم، نمیمیریم که!