انتخاب حین سقوط

خب یه اتفاقی برای من افتاده. ساعت هم الان چهار صبحه. من تازه کارهام تمام شده و باید برم بخوابم تا فردا بتونم برم سر کار. اما یهو به سرم زد بنویسم چی شده. انگار که تا ننویسم خوابم نبره.

پریشب مطابق معمول ساعت دو و سه نصفه شب بود که تصمیم گرفتم جعبه های پیتزایی رو که بچه ها خریده بودن ببرم بندازم توی سطل بازیافتی. دم سطل توی گاراژ که رسیدم به سرم زدم جعبه ها رو بذارم روی زمین و با پا محکم فشارشون بدم تا فشرده بشن و جای کمتری بگیرن. همین کار رو هم کردم اما چشمتون روز بد نبینه. یه آن به خودم اومدم دیدم توی کسری از ثانیه، بدون اینکه فرصت واکنش داشته باشم و بدون اینکه بتونم دستم رو به جایی بند کنم، از روی دو سه تا قوطی سر خوردم و دارم با صورت پهن میشم روی زمین.

یه لحظه فکر کردم اگه از دستهام استفاده کنم قطعا میشکنن. بعد فکر کردم بهتر از اینه که دماغ و فک و دندونم بشکنه. سعی کردم صورتم رو یه کمی کج کنم. اما مغز من کندتر از زمان افتادنم کار میکرد. قبل از اینکه بتونم دستهام رو توی سینه م جمع کنم که مثل ضربه گیر عمل کنه و صورتم رو برگردونم تا فک و دماغم آسیب نبینه با صورت و کف دست افتاده بودم روی زمین.

برای اولین بار توی عمرم از داشتن لپ خوشحال شدم. سه رخ افتاده بودم، لپم عین کیسه ایمنی ماشین وقت تصادف به شیشه عینک مطالعه م (که یادم رفته بود از روی چشمم برش دارم) کاملا، یعنی کاملا چسبیده بود. کف دستهام روی زمین بود، ضربه رو گرفته بودم و قفسه سینه آسیب ندیده بود.
میخواستم پاشم، اما نمیتونستم. میخواستم کمک بخوام، اما هیچکس اون موقع به دادم نمیرسید، تلفنم هم نبود که بگم بچه ها رو نهایتا از خواب بیدار میکنم و میگم بیاین کمک. خودم رو لعنت کردم که چرا این قدر از موبایل بدم میاد. چرا هیچوقت موبایلم همراهم نیست و هر شب ماموریت داریم هی بهش زنگ بزنیم ببینیم پشت کدوم مبل و میز افتاده.

چند دقیقه ای بدون تحرک روی زمین موندم. اول ریزریز خندیدم. بعد زدم زیر گریه. درد نداشتم. اما هر کار که میکردم نمیتونستم از جام پاشم. نمیدونم چقدر طول کشید تا بلند شدم. جعبه های پیتزا رو همون طوری توی سطل رها کردم و آروم آروم برگشتم توی خونه و وقتی چک کردم تنها چیزی که نظرم رو جلب کرد دو سه تا ترک ریزی بود که طرف ابروی سمت راستم خورده بود و ازش خون می اومد. نمیدونم شدت ضربه بود یا چیزی بهش خورده بود…

تمام دیروز به آرومی سرم به کارهای خونه گرم بود، به روی خودم نیاوردم چی شده و خب بچه ها هم هیچی نفهمیدن. اما امروز وقتی رفتم سر کار و خواستم تایپ کنم نفسم برید. آرنج دستم چپم کاملا از کار افتاده. انگشتهای دست چپ هم مشکل داره. با بدبختی کار کردم. وقت برگشتن یه کمی خرید کردم واسه خونه. وسط راه دیدم درد دستم داره امانم رو میبره. زنگ زدم به بچه ها که میتونین بیاین ایستگاه اتوبوس کمکم؟ فکر کنم من نمیتونم با این دست بار بکشم… اومدن، خونه هم که رسیدیم مجبور شدم تعریف کنم چی شده. نمیشد نگفت، قابل قایم کردن نبود دستم ورم کرده بود.
.
حالا همه اینا رو گفتم که فقط بگم وقتی داشتم می افتادم به تنها کسی که فکر میکردم ست بود، همون فرشته مرد فیلم شهر فرشتگان که به عشق خانم دکتر حاضر شد از بلندی سقوط کنه… اون موقع فکر میکردم یعنی اونم با خودش فکر کرده بود که صورتش رو کج کنه تا دماغ و فکش نشکنه؟

از امروز هم که دستم این جوری شده همه ش به این فکر میکنم که احتمالا یکی از بدترین دردهای کهنسالی، زمین خوردن و شکستن استخوون لگن باشه. فکر میکنم خیلی از مرگهای آدمهای کهنسال دور و بر من از همین اتفاق شروع شده.

فکر کردم شاید منم قراره این جوری بمیرم.

آغوشی به گشادگی دنیا

به جز زندگی سخت گذشته، چند سال پیش اتفاق بدی برای من افتاد که هست و نیست زندگیم رو زیر و رو کرد. من هنوز نتونستم در مورد این اتفاق اینجا چیزی بنویسم چون یادآوریش برام دردناکه. اما اثراتش رو حتما شما هم در نوشته‌هام دیدین.

بدترین اثری که این جریان روی من گذاشته خشم بود. خشمی که اول متوجه خودم میشد و صادقانه بگم راه درمانی هم براش نداشتم. نتیجه این خشم نه به شکل یه رفتار بیرونی بلکه به جستجوی یه راه حل آرمانی دراومده بود. این که یه روز بتونم اون دکمه قرمز رو فشار بدم. دکمه قرمزی که دنیا رو با همه محتویاتش، خوب یا بد، نیست و نابود کنه. به این نتیجه مطلق رسیده بودم که آدمها اصلاح ناپذیرن و از دست خود خدا هم دیگه کاری برنمیاد. اینکه حتی طبیعت هم دست از آدمها کشیده و هیچ چاره ای نیست به جز از بین رفتن. نیست و نابود شدن. این احساس زمانی در من تشدید میشد که در دفاع از کسی یا چیزی به ناتوانی کامل میرسیدم. این مقابله من بود با احساس ناتوانی و بیچارگی و استیصال… ناامیدی در مقابل همه بدیهای جاری…

الان چند ماهیه که متوجه شدم دیگه دنبال دکمه قرمز نمیگردم. حالا آرزوی محال دیگه ای رو دنبال میکنم. دلم میخواست آغوشی به گشادگی و بزرگی همه دنیا داشتم. دستهام رو باز میکردم و همه دنیا رو، اون بخش بی پناه دنیا رو در آغوشم میگرفتم. هرچقدر ناتوان و بیچاره و مستاصل هم که بودم، ناامید هم که بودم، آرزو داشتم میتونستم اون آغوش حمایت کننده‌ای باشم که خیلی وقتها خودم هم ازش محروم بودم.
.
نوبت خشم گذشته. حالا فقط به همدلی فکر میکنم… شاید هم یه روزی راه حل بهتری داشتم که به کار دنیا هم اومد. شاید یه روزی تونستم بدیها رو هم در آغوش خودم حل کنم.

وقت تنهایی

بچه ها خونه نیستن. از صبح رفتن بیرون و شب هم دیر برمیگردن.

غروب خواهرم زنگ زده بود که آخی، تنها موندی؟ میخوای بیای پیش ما؟ میخوای بیام پیشت؟ زدم زیر خنده که ای بابا، عین پونزده شونزده سالگیم که مامان اینا میرفتن مهمونی و خونه تنها میموندم هیجان زده‌م. کل خونه مال خودمه. مجبور نیستم ناهار و شام بپزم، صدای موزیک این و چت اون رو بشنوم، مجبور نیستم راه برم شلوغی بقیه رو تمیز کنم… خودمم.

بعد که قطع کردیم فکر کردم راستی مثل اون موقعهام شدم؟ بعد دیدم ای دل غافل، اون موقع دربدر این بودیم که یه ساعت خونه تنها بمونیم تا صد تا تلفن بزنیم، دوستامون رو دعوت کنیم، صد تا کار یواشکی انجام بدیم. بعد من امروز چکار کردم؟ خونه رو جارو زدم، دستشویی رو شستم، کابینتهای آشپزخونه رو دستمال کشیدم و بعد در هیجانی‌ترین واکنش ممکن، یه ظرف سالاد درست کردم نشستم فیلم ساعت پنج عصر رو نگاه کردم. تنها تلفنی هم که بهم شد همین تلفن خواهرم بود. خودم هم که شکر خدا هیــــــچ!  😀


پی‌نوشت اول:
و من همچنان از وضع خودم در رضایت کامل به سر میبرم. (این تیکه رو کاملا جدی نوشتم که کسی نخواد نصیحتم کنه. 

پی‌نوشت بعدی:
یادتونه نوشته بودم چند تا تصمیم خوب گرفتم و چند تا تغییر خیلی خوب به زندگیم دادم؟ هنوز براتون ننوشتم تصمیمهام چی بوده و تغییرها چی. اما نتیجه ش فعلا همینه که احساس میکنم در متعادلترین وضعیت ممکنم. حتی اگه غمگین باشم.

اولین باری که دلم میخواهد اشتباه کرده باشم

من بیشتر از یک ماهه که در یه مورد دارم فکر میکنم. الان دیگه از تنهایی فکر کردن خسته شدم. بنابراین اون چه که توی سرم دارم براتون مینویسم و امیدوارم یه خبرنگار از داخل ایران لطف کنه و این موضوع رو دنبال کنه، صحت و سقمش رو دربیاره، اگه من اشتباه کردم، اشتباهم رو تصحیح کنه و اگه متوجه شد که درست میگم، این جریان رو پوشش بده و همگانی کنه.

اول، ما اینجا دو تا شخصیت دارم که آدمهای حقیقی هستن. یعنی اسم و رسم و تاریخ تولد و فوت دارن.
دوم، ما اینجا یه سایت خبری داریم که از برگزاری یه مراسم توی یه تاریخ مشخص خبر داده و به مهمان یا مهمانهای اون مراسم هم اشاره کرده و یه کوچولو هم نوشته که در مراسم چی گفتن.
سوم، یه نسبت فامیلی هم داریم اینجا… که نمیدونم چقدر به کار میاد، اما برای من خیلی معنی داره.

افراد موجود
* دکتر عبدالحسین میرسپاسی، متولد ۱۲۸۶ و متوفی ۱۳۵۵
* دکتر هانری باروک، متولد ۱۸۹۷ (۱۲۷۵) و متوفی ۱۹۹۹ (۱۳۷۷)
==
حالا، یه سایت خبری داریم به اسم خبرگزاری کتاب ایران که پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۷ از گراميداشت صدمین سال تولد دكتر ميرسپاسی خبر میده.
همون اول خبرش مینویسه: «… در این مراسم … پرفسور هانری باروک، از دوستان و همکاران فرانسوی وی، درباره دکتر میرسپاسی گفت: وی روان‌پزشک بسیار بزرگ و مشهوری بود. آثار و تالیفاتش نه تنها موجب افتخار کشور ایران و فرانسه که در آن تحصیل کرد، بلکه با کمک به گسترش رشته پسیکاتری در سراسر گیتی، موجبات سرفرازی این رشته را نیز فراهم کرد. فقدان او خلا عمیقی در رشته روان‌شناسی به وجود آورد…»
و البته این نقل قولها از پروفسور هانری باروک در وصف دکتر میرسپاسی همچنان ادامه داره… فقط یه نکته باقی میمونه و اونم اینه که اگه پروفسور باروک سال ۱۳۷۷ مرده باشه، احتمالا روحش بوده که سال ۱۳۸۷ توی این مراسم شرکت کرده… یا اگه خبر مرگش دروغ بوده، یه پیرمرد ۱۱۲ ساله بوده که این همه راه کوبیده تا تهران اومده.
اگر هم این باروک اون باروک نیست، پس کدومه؟ چون اون باروکی که توی شارانتون بوده، همینیه که سال ۱۳۷۷ مرده!
=
برسیم به بخش جالب ماجرا که توی خبر اشاره به حضور کسی شده که هر جا حاضر باشه من منابعم رو دوبار چک میکنم… و اون کسی نیست به جز پسر مرحوم دکتر حسابی که البته با پسر مرحوم دکتر میرسپاسی هم نسبت فامیلی هم داره (دکتر میرسپاسی با خواهر دکتر حسابی ازدواج کرده بوده.)

حالا، یه خبرنگار کنجکاو، یه آدمی که مثل من سرش برای گشتن و به جواب رسیدن درد میکنه پیدا شه، اول خبر رو با خبرگزاری چک کنه، بعد بره یه سری بزنه به این همه آدمی که توی اون مراسم بودن (یعنی رييس دانشگاه تهران، رييس بيمارستان روزبه، جمعی از نخبگان روان‌شناسی و دوستداران و همكاران دکتر میرسپاسی، دكتر غلامرضا ميرسپاسی و همچنين پسر دكتر حسابی!) و ازشون بپرسه این پروفسور معروف فرانسوی همونی نیست که نه سال قبل از شرکت در مراسم فوت کرده بوده؟

Untitled

زهر مار

من اصولا آدم مثبتی هستم. خیلی وقتها هم که از چیزی میرنجم خودم رو به نفهمیدن میزنم بلکه از دردسرها و عواقب رنجیدن و رنجوندن تا حد ممکن پرهیز کنم، بدون توقع کار میکنم، دنبال اسم و رسم نیستم، آدم مادی و پول‌پرستی نیستم و اغلب هم سرم رو می اندازم پایین و با سختکوشی وظیفه‌ای رو که به عهده گرفتم به سرانجام میرسونم.

حالا چند وقتیه از دست خودم عصبانیم. از صبوریم حالم بهم میخوره، از لبخند ابلهانه‌ای که در مقابل خطا و سنگدلی دیگران میزنم، از خود به نفهمی زدنم. از اینکه بعضیها واقعا شعور ندارن و با این رفتار من وقاحت هم به رفتارهاشون اضافه میشه. از اینکه جواب ندادنت رو به جواب نداشتنت تعبیر میکنن، از این که با خونسردی تو و تواناییهات رو دست کم میگیرن، تحقیرت میکنن، توی چشمهات نگاه میکنن و بهت دروغ میگن… من از مثبت بودنم خسته شدم…

چند ماه پیش نوشته بودم که تغییر خواهم کرد، اما حالا واقعا مصمم به تغییرم. متاسفم به حال خودم، متاسفم به حال آدمهای اطرافم، در مقیاس بزرگتر هم بدون اینکه قصد خودبزرگ‌بینی داشته باشم، متاسفم به حال دنیا… امروز یکی بعد از دیدن ماجرایی که سر من اومد بهم گفت: همین کارا رو میکنن که آدم تبدیل به هیولا میشه.

تلخم؟ بله، به قدر زهر مار.

آسمون پر ستاره

میون همه خبرهای بد، یه خبر خوب هم برای من بود. میدونم در میون خبرهای زلزله و از دست دادن همه چیز ممکنه جریان من خیلی احمقانه به نظر برسه، اما باید جای من باشین تا متوجه بشین چه حس خوبی دارم.

دوستی که از ایران به ونکوور می اومد، حاضر شد یه چمدون کتاب، چیزی حدود هجده کیلو از کتابهام رو برام بیاره. به جز یه تعداد از کتابهای خودم (نوشی و جوجه‌هاش)، خیلی از کتابهایی که تا مرز جنون دلم میخواست دوباره بخونمشون هم توشون هست: سونات کرویتسر تولستوی، پیشگویی آسمانی جیمز ردفیلد، وراجی سرشب سامرست موام، ئی‌چینگ، نامه‌های زندان آنتونیو گرامشی و البته پایان یک پیوند گراهام گرین (دفعه بعد باید بگم کارلوس کاستانداها رو هم بفرستن، دوباره بخونمشون بفهمم چی فکر میکردم توی پونزده سالگی که عاشق اون کتابها بودم). اما از همه اینها مهمتر یه کاسه و بشقاب هم کنار کتابهام بود که وقتی کوچولو بودم توشون غذا میخوردم و بعدا توی همون ظرفها به بچه هام غذا دادم… یه چیز دیگه هم بود که باید خیلی خوشحالم میکرد اما آه از نهادم بلند کرده فعلا… یه قاب عکس کوچولو، اولین بار که موهای دخترم رو کوتاه کردم یه دسته کوچیک از اون موها رو قاب کردم و نگه داشتم. کاری که در مورد پسرم هم انجام داده بودم. به من گفته بودن این قابها گم شدن، حالا قاب موهای دخترکم اینجاست… از قاب پسرم خبری نیست… فقط خدا خدا میکنم گم نشده باشه.

گاهی آرزو می‌کنم کاش هر کسی که از ایران به ونکوور می‌اومد، یه چمدون از کتاب‌های منو با خودش می‌آورد، باور کنین آسمون من امشب چند تا ستاره بیشتر داره.

پی‌نوشت:
دوتا چیز دیگه هم بود که توجهم رو جلب کرد. خط خطیهای دو سالگیم روی کتاب فندق شکن خواهرم… که کتاب رو البته نگه داشتن توی بزرگی نشونم بدن خجالت زده بشم.
و اولین رونویسیم از اسمم. مال موقعی که سواد نداشتم و یکی نوشته فرنوش و من از روی اون نوشته روی کتابم اسمم رو نوشتم.

 

Nooshi

Nooshi 1

Nooshi 3

تغییرات

تغییرات جدی در راهه، بر مبنای انتخابهای خودم و متکی به خودم، تاثیرگرفته از اتفاق مشخص، محیط بیرونی و قضاوت جامعه یا شخص خاصی نیست، پس کسی یا چیزی نمیتونه انگیزه تغییرات رو از من بگیره و اونا رو خنثی یا سرکوب کنه… بهبودش بده؟ شاید!
یه کمی که مطمئن‌تر شدم براتون مینویسم چه کردم. در حال حاضر فقط دلخورم چرا شبانه‌روز بیست و چهار ساعته فقط.
وقت کم میارم.

کمدی کتاب

اول از هر چیز باید بگم کمدی کتاب امروز آقای فرجامی جلسه خیلی مفرحی بود. یعنی راستش دو ساعت تمام خندیدیم و آخرش هم ملت دل نمیکندن برن و هر چقدر سیما جان و دیگر دوستان میگفتن لطفا سالن رو خالی کنین هیچکس گوشش بدهکار نبود. خلاصه اونقدر شلوغی و ازدحام و اشتیاق حضار، خصوصا خانمها برای بگو بخند و امضا گرفتن و عکس گرفتن زیاد بود که تازه به حکمت پیشنهاد چند روز پیش آقای فرجامی پی بردم! یعنی فهمیدم که عمرا بشه توی این جلسه بیشتر از سی ثانیه آشنایی داد.
.
قضیه از این قراره که چند روز پیش آقای فرجامی زنگ زد که نوشی من فلان جا هستم. میخوای بیای همدیگه رو قبل از کمدی کتاب یه جایی ببینیم؟ و من بدون فکر قبول کردم و راه افتادم، و تازه وقتی به محل قرار رسیدم به این فکر افتادم که خب ما که اصلا همدیگه رو ببینیم نمیشناسیم!  دلیلش هم خیلی ساده‌ست، من حالا به دلیل سالها وبلاگ‌نویسی یا هر چی، خیلی از شماها رو میشناسم، با خیلی از شماها هم به شدت احساس دوستی و نزدیکی دارم، اما نکته دور مونده از چشم اینه که من واقعا بیشتر شماها رو نمیشناسم! یعنی خدا میدونه در طول روز ما چند بار از کنار هم توی خیابون رد شدیم و همدیگه رو نشناختیم. این شد که من و این آقای نویسنده توی فاصله چند متری هم ایستاده بودیم و هی با تلفن میپرسیدیم شما کجایین، من اینجام، من اینجام، شما کجایین (یواش یواش داشت به سرم میزد بگم من چی پوشیدم و موهام چه شکلیه!)
.
نکته قابل توجه دیگه این بود که من رفتم جایی که ایشون آدرس داد اما برای اولین بار، یعنی معروفترین جای ونکوور که بهش میگن Canada Place و من تمام نه سال سکونتم توی ونکوور فقط از دور دیده بودمش. مکافات دوم دیگه این بود که با پیشنهاد بیا بریم FlyOver Canada مواجه شدم که وقتی متصدی فروش بلیط ازم پرسید محلی هستین یا برای سفر اومدین میخواستم بگم من محلی هستم اما به جان خودم این دوست توریستم بود که نشونی اینجا رو به من داد.
.
و ضایع‌ترین قسمت ماجرا میدونین کجا بود؟ اینکه ما کلی خندیدیم ازغیبت پشت سر سیما جان و هومن خان و قضیه گیاهخواریشون و اینکه به آقای فرجامی پیتزای گیاهی دادن و بعد در حالی که من سعی میکردم به جبران ناواردیم در بخش اولیه، خودم رو خیلی مسلط به محله Gastown جا بزنم، قصه غریبی تن‌تن توی کانادا رو تعریف کردم و ذوق‌زده گفتم اما اینجا یه مغازه هست که مجسمه‌های تن‌تن رو گذاشته توی ویترینش و توی مسیر همون فروشگاه ناگهان پیچیدیم توی یه کوچه و مواجه شدیم با یه رستورانی که اصلا توی چشم نیست و یکهو تصمیم گرفتیم همونجا همبرگر بخوریم و به برنامه گیاهخواری بخندیم، که امشب معلوم شد اون رستورانی که رفتیم یکی از معروفترین رستورانهای گیاهخوارای ونکوور بوده و ما تمام مدت همبرگر گیاهی خوردیم و نفهمیدیم! و اینو من کی فهمیدم؟ همین امشب که لابلای همه جوکهای دیگه، آقای فرجامی اینم تعریف کرد که یه خانومی مثلا اومد منو از دست گیاهخوارا نجات بده، بعد خودش ناخواسته سر از کجا درآورد؟ رستوران گیاهخواری!
.
ختم کلام اینکه کتابها به سرعت مور و ملخ برده شد، و احتمالا من آخرین کتاب باقیمونده روی میز رو خریدم و بعد توی صف عریض و طویل خانمهایی که دل از گفتگو نمیکندن، مظلومانه منتظر نوبتم ایستادم و آخرش تونستم امضا بگیرم.

ونکوور که فرصتش تمام شد، اما به دوستان تورنتویی توصیه میکنم کمدی کتاب رو از دست ندن.
.
پی‌نوشت:
* برای من آسون نیست. شاید برای شمایی که نوشی رو به واسطه نوشته‌هاش میشناسین این دور از ذهن باشه، اما سالها زندگی در انزوا، ترس، تردید و تنهایی از من یه آدم مچاله، بدون اعتماد به نفس، منزوی و مردد درست کرده. از نظر خودم خیلی شجاعت کردم که دیدن کسی رفتم که تا به حال ندیده بودمش اما نوشی رو میشناخت.
.
* من توی اون جمع به جز شش نفری که منو میشناختن و سلام و علیک کردیم، یه چهره آشنای دیگه رو هم شناسایی کردم که آشنایی ندادیم. دیگه نمیدونم کدومهاتون بودین، کدومهاتون نبودین. اگه از این ورا گذر کردین یه حضور و غیاب بکنین ببینم کی بوده و من پیداش نکردم.
.
*عکسهای تن‌تن رو یه روز دیگه گرفته بودم.

سرود هستی

– متنهای این ماه ویکی با غرور به نویسنده هاشون و افتخار به همت بلند همه‌مون به ویکی‌پدیا منتقل شدن (فقط یکی مونده که فردا تمومه.)

– در حال مذاکره با مهمانهای هفته وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده هستم برای موضوعات سری سوم (فقط شش موضوع باقیمونده که امیدوارم زودتر انتخاب بشن.) با بعضی راحت میشه گفتگو کرد: یا آره یا نه، بعضی دق میدن آدمو تا یه جواب بدن. این چه اخلاقیه؟ نمیفهمم.

– متن‌های این هفتۀ آرامگاه زنان رقصنده ویرایش‌شده و مرتب منتظر نوبت انتشارن. حداقل تا جمعه فعلا به جز انتشار روزانه، کار خاصی باهاشون نیست.

– کار شستن موکتها داره خوب پیش میره.

– شور گوجه درست کرده بودم، دیروز درش رو باز کردم، عجب خوشمزه شده.

– اتاق آلوشا مرتب شده، اتاق من داره تمام میشه، اتاق ناشا – اگه اجازه ورود بده – به زودی شروع میشه. امیدوارم جونم رو نگیره.

– به طور مرتب دارم برای امتحان و مصاحبه کاری دعوت میشم و هر بار یه گندی میزنم که منجر به قبولی نمیشه، دارم کم‌کم دارم متقاعد میشم برگردم دانشکده، یه سال دیگه هم درس بخونم شاید شرایط بهتری داشته باشم. سن هم بالا رفت رفت، تا وقتی درس خوندن رو دوست دارم و مغزم هم کشش داره، خیالی نیست.

– در مقابله با حوادث گند زندگی مثل همیشه صبوری خوبی از خودم نشون میدم. اونقدر خوب که دیگه حال خودم هم داره از دست صبوریم بهم میخوره.

– تنهایی هست و جا خوش کرده، خستگی هست و دیگه نمیره. هر بار فکر کردم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم، زندگی پوستم رو بدتر کنده. مدام تکرار میکنم من خیلی چیزا برای از دست دادن دارم و خیلی انگیزه ها برای لبخند زدن… تکرار میکنم، شاید دل زندگی این بار به رحم بیاد و دست از سر من برداره.

– امید ندارم، آرزو ندارم، باور ندارم، ایمان ندارم، خدا ندارم، پشتم به کسی گرم نیست، دلم به چیزی خوش نیست. مقابلم به جز یک سیاه تهی بی نهایت، تقریبا هیچ چیز خاصی نیست . برای خودم چیز خاصی توی این دنیا نمیخوام، اگه خواسته باشم هم محکم تودهنی خوردم بابتش. معلقم یه جایی بین زمین و هوا…
با این وجود سختی‌ها اومده و رفته، ناامیدی‌ها اومده و رفته، بدبختی‌ها اومده و رفته و چه باک اگه باز هم بیاد… اینجا، این منم که هنوز هم هستم.

خستگی

ساعت یه ربع به هشت شب داشتم تلفنی حرف میزدم، دیدم ناشا که روی مبل خوابش برده بود با دلخوری تکون میخوره که مثلا ساکت. رفتم توی اتاقم.

تلفنم که تمام شد گفتم یه دقیقه دراز بکشم کمرم صاف شه! حالا که بیدار شدم میبینم ساعت سه نصفه شبه!

کار نداشتم بدم نمی اومد تا خود صبح بخوابم. 🙂

هفت خان رستم به خاطر یک مشت دلار

من زمان دانشجویی میدونستم که توی قسمت شغل باید بنویسی دانشجو یا دانش‌آموز، با این حساب که درس خوندن خودش یه کار تمام وقته. چند سال پیش هم رسیده بودم به این موضوع که مادری به اندازه چند تا کار تمام وقت زمان میبره و اگه کسی از من بپرسه چند سالی که کار نکردی مشغول چه کاری بودی، باید بگم مادری میکردم… اما هیچوقت حساب باز نکرده بودم که کار پیدا کردن هم یه کار تمام وقت باشه. کاری که من این روزها درگیرش شدم.

اینکه اول بگردی آگهی کار رو پیدا کنی، بعد خط به خط بخونی ببینی چی ازت میخوان، کدومهاش رو میتونی انجام بدی. اونایی که با ضریب بالاتری به تو و تواناییهات میخورن کنار بذاری، بعد دونه دونه جستجو کنی ببینی که محل کار کجاست. چقدر از خونه فاصله داره، چند تا اتوبوس باید عوض کنی، ساختمانش چه شکلیه، کوچه و خیابونش چطوره، محلش امن هست که مثلا زمستون ساعت شش عصر بخوای ده دقیقه پیاده روی کنی تا برسی به اولین ایستگاه یا نه، چند سال سابقه کار داره، چند نفر اونجا کار میکنن. بری توی وبسایتشون. ببینی دارن چه میکنن اونجا…

بعد برسی به مرحله بعدی، رزومه بفرستی، یعنی اول بشینی رزومه‌ت رو بر اساس اون چه در آگهی دادن تغییر بدی و همراه با نامه بفرستی… و بعد انتظار. عین دخترای چهارده ساله که هر آن منتظرن دوست پسرشون بهشون زنگ بزنه، تلفن همراهت رو بچسبونی ور دلت و به همه تماسها (توی وقت کاری) جواب بدی. (من به صورت طبیعی از اونام که سال به دوازده ماه اصلا نمیدونم تلفن همراهم رو کجا انداختم.) تا بلاخره از یکی از جاهایی که رزومه فرستادی بهت زنگ بزنن.

کاری که من میکنم استخدامش با یه مصاحبه حل نمیشه. یعنی نمیشه با یه مصاحبه سر و تهش رو هم آورد. امتحان هم داره. برای من این قسمت البته سخت نیست. همیشه از سد امتحان میگذرم (به جز یه بار)، یعنی برام آسونه، امتحان تشکیل شده از کمی حسابداری، کلی کار با کامپیوتر یعنی ورد و اکسل و اکسس و بسته به نوع کمپانی باقی نرم افزارها، نامه‌نگاری بر اساس سناریویی که بهت میدن، کمی طراحی (مثلا بروشور، پوستر) و در مواردی تایپ (من اغلب جایی که تایپ سریع ازم بخوان رزومه نمیفرستم. با اینکه سرعت تایپم بالاست اما به دلیل استرس دقیقا وقت امتحان گند میزنم. اونایی که با من چت کردن حتما حضور ذهن دارن، وقتی بحثی در جریان بوده اونا اغلب به سرعت بالای تایپ من اعتراض داشتن.)

و فکر میکنین تموم شد؟ نه… بعد انتخاب میشی برای مصاحبه. اونوقته که تمام معلوماتی که تمام مدت دانشجویی یاد گرفتی یادت میره. اینکه چطوری لبخند بزنی، دست بدی، در رو باز کنی، در رو ببندی، با کدوم دست دماغت رو بگیری… میشی یه انسان طبیعی تربیت نشده با رفتارهای غریزی! که اگه من مدیر بودم برام بسیار قابل احترام بود، اما این طرف دنیا میشه نقطه ضعف. پس باید کلی وقت بذاری و دوباره همه جزوه‌ها رو بخونی و تمرین کنی. هم حالت و رفتارت رو، هم سئوال و جوابها رو. اون موبایلی هم که در حالت عادی خیلی بی‌مصرف به نظر میرسید و اغلب فقط باهاش «زامبی علیه گیاهان» بازی میکردی، میشه دوربین فیلم‌برداری و هی از خودت فیلم میگیری تا ببینی لحنت خوبه؟ ژستت خوبه؟ جوابهات خوبه؟

بعد میرسیم به قسمت بعدی ماجرا، اینکه بری برای مصاحبه. این قسمت کار به نظرم یه کمی وضع بهتر میشه. یعنی میشه پنجاه پنجاه، چون توی همون نگاه اول، همون اول که در رو باز میکنی تا بگی برای مصاحبه اومدی دوزاریت می‌افته که امکان داره تو رو انتخاب کنن یا نه، یا برعکس، تو دوست داری اونجا کار کنی اصلا یا نه!

از کجا میفهمی؟ از تیپ آدمایی که اونجا کار میکنن، از رفتارهاشون و خود محیط. از این نظر که تیپ لباس پوشیدنشون چطوریه، سن و سالشون چطوریه، نظم دارن یا نه، باهات چطوری برخورد میکنن، بیشتر سفید هستن یا مهاجر نسل اول هم میونشون هست (یعنی با لهجه خاورمیانه ای شما کنار میان یا نه)، فقط دنبال مرد میگردن (و نمیتونن توی آگهی بنویسن اینو، اما این معیار اصلیشونه) یا دنبال دختر جوونن (بله، دقیقا عین ایران، گاهی حتی سایز لباس در استخدام مهمه و از استانداردشون خارج باشین امکان نداره استخدام کنن) و کلی فاکتور دیگه.  ولی در واقع فقط این شما نیستین که مصاحبه میشین، اگه احتیاج شدید به پیدا کردن کار نداشته باشین این میشه نیاز دو طرفه، شما هم دارین اونا رو میسنجین. برای خود من تمیزی محل مهمه، لحن و برخورد اونی که مصاحبه میکنه مهمه، اینکه بهت بگن باید هر روز دفتر رو هم تمیز کنی (مرتب کردن نه، تمیز کردن یعنی دقیقا گردگیری و جارو و شستن دستشویی)  یا نه برای این کار یکی دیگه هست هم مهمه! شاید خنده‌دار به نظر برسه اما برای من رنگ محیط هم مهمه. از جاهایی که آدمای خاکستری دارن توی یه محیط خاکستری کار میکنن فراریم. البته بستگی به اینم داره که کجا داری میری. طبیعت کار توی محیطهای دولتی و نیمه دولتی با محیطهای خصوصی کاملا متفاوته. بزرگ و کوچیک بودن کمپانی هم مهمه. یعنی باید بدونی که طبیعت کار در هر محیط با اون یکی چه فرقهایی داره.

مصاحبه که تمام میشه تازه وارد بدبختی آخر میشی، اینکه. بتونی سد آخر رو بشکنی و کار رو بگیری و بذارین بهتون بگم: اگه رزومه فوق‌العاده‌ای داشته باشی، اگه امتحان خیلی خوبی بدی، اگه مصاحبه‌ت عالی برگزار شده باشه، اگه محیط کاری که انتخاب کردی دوست داشته باشی و اونها هم روی تو نظر مثبت داشته باشن هم، باز شانس اونی که آشنا داره توی اون محل، برای گرفتن کار از تو خیلی خیلی بیشتره! چون به قول دوستی ونکوور یه ده خیلی بزرگه که هنوز خصوصیت ده بودنش رو داره، اما بیخود و بیجهت بزرگ شده. اینجا هنوز به شیوه قبیله‌ای و معرف و آشنا استخدام میکنن. یعنی آشنا نداشته باشی سخت کار گیرت میاد…

شک ندارم الان عده ای میان مینویسن که اصلا این جوری نیست، ما بدون آشنا کار گرفتیم و…، من میگم عالیه. امیدوارم همیشه خوش‌شانس باشین. اما از استثنا که بگذریم، حکایت بدون ذره ای اغراق، همینیه که من نوشتم. آدمایی مثل من که منزوی زندگی میکنن، روابط اجتماعی خوبی دارن اما ذاتا کمرو و محجوب و حتی مغرور هستن و نمیتونن خودشون رو توی چشم کسی مداوما فرو کنن که منو استخدام کن، یا نمیتونن خودشون رو وصل دیگران کنن که کمک کن کار پیدا کنم، و هنوز نتونستن با رفتار غالب جامعه همگام بشن، اغلب از این کاروان جا میمونن.

.

پی‌نوشت: مدتیه این موضوع توی گلوم گیر کرده که بنویسمش و شاید الان بهترین موقع باشه. چند وقت پیش شخصی ازم سئوال کرد که بابت کار ویکی‌پدیا از جایی فاند میگیرم یا نه. صادقانه نوشتم نه. جواب گرفتم که باور نمیکنن. دقیقا زمانی بود که توی دو تا مصاحبه، دو تا کاری که فکر میکردم شانسم برای گرفتنشون بالای نود و هشت درصد باشه رد شده بودم و داشتم دو دستی توی سرم میزدم که من قول داده بودم برای پسرم روز اول دانشگاه ماشین بخرم و حالا معلوم نیست وضعم چی میشه. تداخل زمانی تهمت گرفتن فاند بابت کاری مثل ویکی‌پدیا و وضعیت احمقانه معیشتی من، اونقدر دردناک بود که تا چند هفته بعد از اون وقتی یادم می افتاد اشک توی چشمام جمع میشد.

و بله، امروز اولین روز دانشگاه آلوشا بود. ما نه ساله که توی این کشور زندگی میکنیم و هیچوقت ماشین نداشتیم. به خودم باشه، من راحتم، اما دلم میخواست برای این پسر کاری انجام بدم که دوست داره. چیزی بخرم که دوست داره. نتونستم. نتونستم… این نتونستن آخرش منو از پا درمیاره.

.

لطفا منو از حرف زدن پشیمون نکنین… من فقط تجربه این روزهامو با شما در میون گذاشتم. فقط همین.

 

 

اپرای نامها

چند وقت پیش همکارم که معلوم بود اون روز خیلی خسته شده ازم خواست یه کمی به جاش توی اطلاعات بشینم. بعد خیلی تند تند گفت: «نمیدونم بلدی یا نه، اما به هر حال این جوری تلفن وصل میکنن، این جوری جواب مراجعه‌کننده رو میدن، اگه کسی با فلان قسمت کار داشت این جوری میشه، اگه کسی در پارکینگ رو زد آیفون تصویری دستگاهش اینه…» و مسلسل‌وار ادامه داد.

میخواستم بهش بگم با همه چیز آشنام که یهو یه بی‌سیم هم از زیر میز کشید بیرون و گفت: «اگه مشکل خاصی پیش اومد با بچه‌های تاسیسات با این تماس بگیر. خیلی وقتا موبایلشون رو جواب نمیدن… بلدی دیگه؟» گفتم: «اگه در حد تاکی‌واکی اسباب‌بازی باشه آره!» خندید و گفت: «دقیقا تا همون حد باهاش کار داری.» و رفت.

کار خیلی راحت داشت پیش میرفت که مدیرم تماس گرفت و گفت: «به سایمن بگو بیاد دفتر من.» منم خیلی خونسرد بی‌سیم رو برداشتم و گفتم: «سایمن!» جواب نداد. دوباره گفتم: «ســایمـــن!» بازم جواب نداد. بعد از چند بار صدا کردنش، چند ثانیه صبر کردم و دوباره بی‌سیم رو برداشتم و این بار با دقت گفتم: «ســایـمــــن؟» بازم جواب نداد. مونده بودم باید چکار کنم. با دقت دکمه‌ها رو نگاه کردم و این بار با دقت بیشتری دکمه رو فشار دادم و گفتم: «ســـــــــــایمــــــــــــــــــــن؟» اما جوابم سکوت کامل بود. خلاصه داشتم از نگرانی پس می‌افتادم که به ذهنم رسید به موبایلش زنگ بزنم. خوشبختانه جواب داد و مشکل حل شد.

وقتی داشت برمیگشت، صداش کردم و با لبخند گفتم: «خیلی سعی کردم صدات کنم اما انگار دستگاه کار نمیکرد.» با تعجب نگاهم کرد و گفت: «صداتو میشنیدم، فقط منتظر بودم حرفات تمام بشه.» و سری تکون داد و رفت.

دوزاریم ده دقیقه بعد افتاد! من یادم رفته بود آخر جمله‌م بگم تمام. بیچاره ده دقیقه نشسته بود سایمن سایمن منو گوش کرده و حتما ته دلش گفته بوده این دیگه چه خلیه!

.

* وقتی با بی‌سیم کار میکنین آخر هر جمله باید بگین تمام، مثلا:
توی طبقه دوم مشکلی پیش اومده، تمام»
«الان میام، تمام»!
توی انگلیسی میگین Over! (الان شک کردم، باید بگیم تمام دیگه؟)

** از نظر من کاناداییا خیلی سرراست فکر میکنن. مغزشون مثل ما اونقدر پیچیدگی نداره که اون بی‌سیم لعنتی رو بردارن و بگن «چته، کشتی خودتو از بس صدام کردی! حرفتو بزن!» مودبانه منتظر میمونن تا جمله‌ت تمام بشه.

*** برای ناشا که تعریف کردم، غش کرده بود از خنده. میگفت لابد فکر کرده داری براش اپرا میخونی! 😀

ترنم

از وقتی بچه‌ها بزرگ شدن زندگی منم داره تغییر میکنه. من عاشق بچه‌داری، آشپزی و خونه‌داری بودم و راستش همه این کارها رو هم با لذت و خوشی انجام میدادم. اما حالا که بزرگ شدن و دیگه نه زیاد برای غذا تو خونه هستن و نه کاری به کار من دارن، با تعجب میبینم که دارم برمیگردم به همون حال و هوایی که سالهای قبل از بچه‌دار شدن داشتم.

این اتفاق یه بار دیگه هم برای من افتاده. سال هشتاد و یک وقتی میخواستم شروع به وبلاگنویسی کنم و اولین وبلاگم راجع به کتابخوانی بود… دیدم دستم به نوشتن راجع به کتاب نمیره. نمیشد. تمام زندگی من پر شده بود با بچه‌های سه ساله و یازده ماهه‌م و دادگاههایی که پشت سر هم تکرار میشد. من دیگه خود قبلیم نبودم. یا اگه بودم، اونقدر از زندگی قبلیم فاصله گرفته بودم که شناختن خودم برای خودم هم به سادگی ممکن نبود. این بود که توی اولین پست وبلاگ نوشی و جوجه‌هاش نوشتم راجع به احساس مادریم و بچه‌هام خواهم نوشت.

ناشا آخرین حلقه ارتباطی من با دنیای کوچیکترها بود. از وقتی اونم خانمی شده برای خودش، تقریبا همه ارتباط من قطع شده. دوست هم ندارم در مورد بچه‌های مردم بنویسم. نه به دل خودم میچسبه و نه دیگران.

حالا مدتیه میبینم دارم دوباره همون جوری رفتار میکنم که قبلا، وقتی بچه نداشتم، رفتار میکردم. انگار که نوشی توی یه یخبندون طولانی‌مدت، یخ زده باشه و حالا یخش وا رفته، بدون اینکه بفهمه چه زمان طولانیی گذشته. انگار که از خواب بیدار شده و خیلی خونسرد، دوباره داره کارهاشو انجام میده.

نمیدونم به چشم شما این تغییر خوبه یا نه، برای من هر دوش خوبه. من یا کاری رو قبول نمیکنم یا اگه قبول کنم درست انجامش میدم، و اگه کاری رو قبول کنم قطعا با تمام قلبم انجامش میدم. بنابراین چیزهای جدیدی که از نوشی میبینین هم همراه با احساس درونیم خواهد بود.

حالا این همه حرف زدم که بگم اگه ازتون بخوام هرچند وقت یه بار یه موسیقی به انتخاب من گوش کنین قبول میکنین؟
من همیشه گفتم سلیقه فاخری ندارم. گاهی گوشم صداهای پشت صحنه فیلمی رو میشنوه، دوستش داره، دنبالش میکنه، و از شنیدنش شگفت‌زده میشه. گاهی هم گذری، در بساط موسیقی دوستی یه چیزی میشنوه و دوست داره. خلاصه این که دنبال این نیستم ببینم چی الان طرفدار داره، دنیای کوچیک خودمو دارم… سلیقه خاص کج و کوله خودم رو.

دوست نداشتم موسیقی با این صفحه قاطی بشه. همچنان ترجیح میدم اینجا خونه نوشی و جوجه‌هاش باقی بمونه. اما نشونی اون صفحه رو براتون میذارم. شاید دوست داشته باشین بیاین گاهی چیزی بشنوین. 🙂

 

نفس عمیق

بعد از اون دفعه که بچه‌ها رو بردن، این اولین شبه که توی خونه تنها موندم. اما حال من اون موقع کجا و حال امشبم کجا…

حالا من نشستم اینجا، بعد از دیدن سه تا فیلم سینمایی مختلف، سکوت خونه رو توی ریه‌هام میکشم. خب البته آلبالو هم خریدم. میخوام برم یه کاسه پر از آلبالوی نمک‌زده بخورم، یه فیلم دیگه نگاه کنم، توی این فاصله لباسا رو بریزم توی لباسشویی (ساعت یک و نیم شبه، یه کمی شک دارم) و اگه حوصله‌م کشید یخچال رو تمیز کنم.

بچه‌ها بزرگ شدن. حالا دیگه مهمونی میرن، شب خونه دوستاشون میمونن و خوشبختانه عین خیالشونم نیست که مامان تنهاست.
دقیقا همون جایی ایستادم که از وقتی مادر شدم دلم میخواست بایستم.

هلندی سرگردان

ساعت سه و چهل دقیقه صبحه. همزمان هم روی پرونده‌های ویکی کار میکردم، هم ایمیلها رو میخوندم، هم داشتم به دایرکت دوستان جواب میدادم و هم میخواستم یه کاری انجام بدم که ناشا اومد بالای سرم (خواب بود، نمیدونم چطوری بیدار شد) و شروع کرد دم صبحی راجع به پروژه درسیش حرف زدن… اصلا یادم رفت چه غلطی میخواستم بکنم.

حالا ده دقیقه‌ست دارم عین هلندی سرگردان بین صفحات ویکی و آرامگاه زنان رقصنده و نوشی و ایمیلهام بالا و پایین میرم بلکه یه نشونه‌ای پیدا کنم از کاری که باید انجام میدادم… پیداش نمیکنم!
.
ساعت سه و پنجاه دقیقه صبح… فهمیدم! باید یه متن رو میخوندم.

هنگام که گریه می‌دهد ساز

نشستم اینجا و دارم در شب سرد زمستانی محمد نوری رو گوش میکنم. کاستی که توی تموم سالهای جوانیم، تنها چیزی بود که توی هر شرایطی آرومم میکرد و آرامشم رو بهم برمیگردوند.

بعد یکهو مثل همه روال سالهای گذشته، مثل همه این دوازده سالی که ایران بیرونم، بلند بلند از خودم پرسیدم من چرا اینجام، من اینجا چکار میکنم، اینجا که جای من نبود… چرا بیرونم.

بچه‌های من چی میدونن از حس من وقت گوش کردن به صدای احمدرضا احمدی، چی میدونن از اشکهای من وقت خوندن شعرهای نیما، چی میدونن از سرمستی بعد از شنیدن صدای محمد نوری…

من خواستم مادریمو تمام کنم، اما خودم ناتمام موندم… و شاید تا آخر عمرم همین طور نیمه‌تموم و بیقرار دنبال تکه‌های جداافتاده خودم بگردم.

بی‌حوصلگی

من این چند وقت خیلی بی حوصله بودم، زیاد هم سر به دنیای مجازی نزدم. گذشته از دلایل شخصی، یه بخشی از بی حوصله بودنم برمیگشت به دلزدگی من از دعوای بین ما. یه متن هم نوشتم و نوشتم که من اگه میتونستم رای میدادم، اما پست نکردم و متن همچنان منتشر نشده باقی مونده.
حالا دارم فکر میکنم سوای بحث های انتخابات، ماجرایی که تعریف کردم هم خنده داره و هم دردناک… یه بخشی از ماجرای پرپیچ و خم من از وقتی از ایران خارج شدم، تا وقتی کانادا اومدم… روزهای ترکیه.
احتمالا منتشرش میکنم.

این مدت وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده هم برای یک هفته توی مرخصی بهاری بود.
امروز دوباره شروع کردیم. موضوعی که این هفته در موردش مینویسیم پدوفیلیه. موضوعی که در عین اتفاق نظر، میتونه واکنشهای متفاوتی رو هم به دنبال داشته باشه.
به نظرم اغلب بچه ها خوب کار کردن. خوشحال میشم بخونین و شما هم نظرتون رو بنویسین.

خون سگ با طعم میوه‌های جنگلی

چند روز پیش که رفته بودم خرید، بدون هدف وارد یه سوپرمارکت شرقی شدم که از حروف روی مواد غذایی متوجه شدم فروشگاه کره‌ایه. طبعا من هنوز هم با احتیاط با محصولات خاوردور برخورد میکنم و هر چند فرهنگ سوشی‌ خوری و علف‌دریایی خوری به بچه‌های منم سرایت کرده، من هنوز از بوی علف‌دریایی حالم بد میشه و اگه یه زمانی بخوام سوشی بخورم، فقط سوشی گیاهی انتخاب میکنم.
.
به دسته موز برداشتم که قیمتش خوب بود… بعد یه کمی توی فروشگاه تازه‌ باز شده که به نظرم فروشگاه به نسبت بزرگی هم بود قدم زدم و دم یخچال برخوردم به یه بطری پلاستیکی پر از یه چیزی مثل آب انار (البته با عکس میوه‌های جنگلی یا همون بری) که همراه یه دسته شش تایی لیوان پلاستیکی رنگارنگ بسته‌بندی شده بود. لیوانها خوشرنگ، جمع و جور و کاربردی بودن. شکل و رنگشون وسوسه‌م کرد تا بخرمشون و وقتی اومدم خونه هر چی سر و ته بطری رو گشتم دیدم دریغ از یه خط توضیح به انگلیسی که بفهمم اصلا این چی هست. تنها چیزی که برای من قابل خوندن بود عددها بودن و البته یه اسم هم پیدا کردم که با حروف انگلیسی نوشته شده بود و حدس زدم باید اسم محصول باشه و بعد در حالیکه زیر لب به خودم بد و بیراه میگفتم که «حالا اومدیم خون سگ بود، تو باید هر چی میبینی بخری؟»، و از طرف دیگه به خودم دلداری میدادم که «عکس میوه روشه، حتما آب‌میوه‌ست» و دوباره غرغر وجودم سرازیر میشد که «لابد خون سگ با طعم میوه‌های جنگلیه»، شروع کردم به جستجو توی اینترنت و فهمیدم که سرکه‌ست! و این تمام ماجرا نبود، فهمیدم که سرکه از نوع نوشیدنیه، یعنی جماعت اینو مثل نوشابه میخورن و این شروع یه ماجرای دلپذیر بود.
.
من احتمالا یکی از اون معدود آدمایی هستم که شیرینی و شکلات و بستنی دوست ندارم و فقط گاهی که فشارم می‌افته سراغشون میرم و در عوض تا دلتون بخواد عاشق چیزای ترش و دهن جمع کن هستم. یادمه بچه که بودم یکی از عصرونه‌های خوشمزه‌م، ریختن سرکه توی یه استکان و قاشق قاشق خوردنش بود! اونم سرکه وردا که انگار داشتی خود اسید رو میخوردی. (بچگی من توی جنگ گذشت و کمبود مواد غذایی… اصلا مگه به جز وردا اون موقع انتخاب دیگه ای هم بود؟)
.
تجربه مخلوط کردن این سرکه با آب معدنی گازدار، ساختن یه نوشیدنی عالی بود. یعنی بهترین نوشیدنی که بعد از دوغ آبعلی توی تمام عمرم خوردم. هم ترشی سرکه رو داشت، هم اصلا ترش نبود با کالری بسیار پایین و مزه‌ای هزاران بار بهتر از نوشابه.
خلاصه از من به شما نصیحت، اگه امکانش رو دارین، حتما تجربه‌ش کنین.
.
پی‌نوشت:
(من هنوز اون داروی بومپ چینی رو نخوردم! لطفا سئوال نکنین! 😀 )

عنصر منطقی

دیشب بازم همون خواب همیشگی رو دیدم. سنگین شدن نفس و تقلای کمک خواستن. چشمهامو به زور نیمه باز کردم دیدم آلوشا سمت راستم خوابیده و ناشا سمت چپم. گفتم: «کمک… نمیتونم نفس بکشم.» آلوشا که هیچ، اما ناشا چسبید بهم و دستاشو انداخت دور گردنم و با گریه گفت: «نترس مامان، خواب دیدی، الان بیداری.» با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «اما من هنوزم نمیتونم راحت نفس بکشم.» محکمتر بغلم کرد و گفت: «نه این وزن دستای منه! تکون نخور، بخواب.» گفتم: «با این وضع بخوابم که میمیرم… حالا تو چرا داری گریه میکنی؟» گفت: «به خاطر این که دختر خوبی برات نبودم. یه چای ندادم دستت. هر وقت که خواستم چای دم کنم اونقدر کتری رو پر کردم که نصف آب توی کتری ریخت روی گاز.»
یه لحظه فکر کردم حرفهایی که میشنوم یه عنصر منطقی توش کمه. اونم اینه که ناشا اصلا چای درست نمیکنه که بخواد کتری رو پر آب کنه، و یه تکون به خودم دادم و گفتم: «این خوابه. تو هم اصلا دختر من نیستی!» و از خواب پریدم…
.
صبحی کم مونده بود برم دستبوس ناشا که چای دم نمیکنه، اگه نه من توی خواب باورش کرده بودم و خفه شده بودم! 😀

پر

ترکیه که بودم هیچ کار خاصی برای انجام دادن نداشتم. دقیقا هیچ کاری. برای همین برای خودم کار میتراشیدم. یه مدتی تصمیم گرفتم کتاب آشپزی بنویسم. پس شروع کردم به پختن غذاهای متفاوت و سرگرم شدن با ادویه‌ها و ترکیب‌های جدید. یا یه مدت طولانی شروع کردم به مطالعه در مورد موضوعاتی که به ایران مربوط میشد: کتاب، فیلم، نقاشی، مینیاتور، موسیقی، جهانگردهایی که به ایران اومده بودن… و شروع کردم به فرستادن لینک به بالاترین (نه به اسم نوشی، به یه اسم دیگه)، حتی شروع کردم به طور جدی زبان یاد گرفتن از راه فیلم دیدن. ترکی یاد گرفتم. بعد نوبت خیابون‌گردی رسید. برای من امکان سفر به شهرای دیگه نبود. پس توی فصلهایی که توریست کمتر بود شروع کردم به قدم زدن توی کوچه پس‌کوچه‌های شهر خودم و خریدن چیزای ریز و سبک و ارزون. جوری که بعدا بتونم با خودم به کانادا بیارمشون… این سومی لذت‌بخش‌ترین قسمت زندگی توی ترکیه بود. قدم زدن، نگاه کردن، نشستن یه گوشه‌ای و قهوه نوشیدن، فکر نکردن…

امروز رفته بودم دکتر، حالم مدتیه زیاد خوب نیست. بدتر این که الان مدتهاست احساس یه زن شصت ساله رو دارم که توی یه بدن چهل و شش ساله گیر افتاده.

از مطب دکتر که بیرون اومدم منگ بودم. بعد یهو به خودم گفتم فکر کن هیچ کار خاصی نداری. انگار که بازم داری توی همون انتظار کشنده‌ی نامطمئن سالهای ترکیه دست و پا میزنی. دقیقا همون حس هیچ کاری برای انجام دادن نداشتن… پس به روال سالهای پر اضطراب گذشته، شروع کردم به قدم زدن، نگاه کردن، نشستن یه گوشه‌ای و قهوه نوشیدن، فکر نکردن، و باز هم نگاه کردن و خریدن چیزهای ریز و سبک و ارزون…

حالا بهترم.

و اما بعد…

یه کمی حالم بهتر بشه یه تصمیم جدی میگیرم. شاید خاطرات ترکیه رو نوشتم، شاید روایتهای بچگی بچه‌ها رو که هنوز منتشر نکردم اینجا گذاشتم، شاید به همین روال روزمره‌نویسی ادامه دادم، شاید هم کرکره رو پایین کشیدم و نوشی رو تمامش کردم.

نه

یکی از سخت ترین تصمیمهای زندگیمو گرفتم. مطمئن نیستم هنوز از عواقبش رها شده باشم اما بلاخره تونستم خودمو از شرایطی که دوست نداشتم دور کنم.
باید صریح تر و رک تر با زندگی خودم رفتار کنم. اخلاق خوبی نیست. من جایی که مربوط به حقوق دیگران باشه، پای خانواده م و یا دوستانم در میون باشه، حق مشترکی در بین باشه، خیلی صریح و بی پروا و رک میرم جلو و دفاع میکنم. وقتی فقط پای خودم در میونه، کوتاه میام، هیچی نمیگم، گذشت میکنم و البته گاهی موضوع حل نمیشه و تبدیل میشه به شرایط ناخوشایندی که گاهی کشنده ست.
باید یاد بگیرم عین همون صراحتی که در مورد کارهای گروهی دارم، در مورد کارهای شخصی و زندگی خصوصیم هم داشته باشم.

بند

حدود دو سه هفته‌ست خواب میبینم تختم به شدت تکون میخوره. گاهی حس میکنم یه موجود وحشتناک توی اتاقه و داره تخت رو تکون میده. به سختی با خودم تکرار میکنم که این یه خوابه و باید بیدار بشم. زور میزنم و چشمهام رو باز میکنم. اما تخت، اتاق و همه چیز همچنان داره میلرزه. بدنم توان نداره، صدا از گلوم درنمیاد. با بدبختی خودمو به در اتاق میرسونم. تقریبا چهاردست و پا خودمو روی زمین میکشونم. بعد میرم اتاق یکی از بچه‌ها… اوایل اتاق آلوشا، تازگی ناشا… کمک میخوام. بچه‌ها کمک میکنن تا توی تختم برگردم. تازه اون موقعست که احساس میکنم عضلات بدنم از گرفتگی خارج شدن، میتونم نفس بکشم… با همدیگه تکرار میکنیم حتما من خواب دیدم… حتما خواب بد دیدم. سرم رو روی بالش میذارم و … بعد تازه از خواب میپرم. کسی توی اتاق نیست. انگار دو تا خواب تو در تو دیده باشم…
توی تاریکی نیمه شب میشینم سر جام و وحشتزده به صدای سنگین نفسهام گوش میدم.
.
اگه قرار باشه یه روزی وابسته بچه‌هام بشم، ترجیح میدم بمیرم.

معتاد دست دوم

میگم: «امشب توی مرکز شهر حسابی ماری‌جوانا کشیدم.» بچه‌ها با چشمای گرد شده نگاهم میکنن. زهرخند میزنم و میگم: «نیم ساعت پیاده‌روی کردم، به اندازه یه بسته کامل دود ماری‌جوانای ملت توی ریه‌م رفت.»
.
من اعتراضم رو کجا باید اعلام کنم؟ اگه نخوام دود مصرف دیگران وارد ریه‌م بشه کی رو باید ببینم؟

جن‌زده

مریض شدم. آخرین باری که این قدر حالم بد بود وقتی بود که توی سی و هشت سالگی آبله مرغون گرفتم. اتفاقا اولین واکنشم هم همین بود که بدنم رو زیر و رو کنم مبادا زونا گرفته باشم که خب نبود.
شب اول نتونستم یه ثانیه راحت بخوابم. تا صبح کابوس دیدم. کابوسم هم چی بود؟ مدام نعره های دختر جنزده توی فیلم جن گیر توی گوشم میپیچید. جوری شد که یه جایی نصفه شب پاشدم چراغ اتاقم رو روشن کردم و تا صبح با چراغ روشن خوابیدم. هر چند بازم کابوس دیدم و باز هم نعره بود و ناله بود!
روز اول، سر کار سعی کردم خودمو سرپا نگه دارم. از ساعت سه با خودم جدال داشتم که برم خونه.. اما تا آخر ساعت موندم. حالم اونقدر نزار بود که خودم هم باورم نمیشد. شب که رسیدم خونه یه شام سردستی درست کردم و روی مبل خوابم برد. یه جایی دخترم تکونم داد و گفت مامان پاشو ناله هات ترسناکه، عین فیلم جنگیر شدی.
فهمیدم اون چیزی که شب اول خودمو از خواب میپرونده صدای ناله های خودم از شدت تب بوده. اونقدر تب داشتم که داشتم میمردم. صبح فقط تونستم خودمو چاردست و پا تا کامپیوتر بکشونم، متن زنان رقصنده رو پست کنم، به محل کارم ایمیل بزنم که نمی تونم بیام و برم یه گوشه بیفتم به امید اینکه شاید خوب بشم.
ساعت یک یادم افتاد الان سه هفته ست میخوام به یه اداره دولتی زنگ بزنم اما اونقدر کار سرم ریخته بوده که نتونسته بودم تماس بگیرم. زنگ زدم… حالا هرچی دارم سئوالمو توضیح میدم خانمه توی حرفهام میپره میگه حالت خوبه؟ چی باعث ناراحتی شما شده؟ به کمک نیاز دارین؟ چرا این قدر درهم شکسته و غمگین هستین!
حالا خوبه اولش عذرخواسته بودم که ببخشید بخاطر گرفتگی صدا، من سرما خوردم و حالم خوب نیست. اما ظاهرا اونقدر وضع صدا و نفس کشیدنم بد بود که گفت زبان شما فارسیه؟ من الان به مترجم وصل میکنم. گفتم نمیخواد خانم، دارم حرف میزنم خب..
مترجم هم کلی اول منو زیر و رو کرد که بدونه خطری منو تهدید میکنه یا نه.
فهمیدم وضعم خیلی خرابه.
اگه به خودم بود دلم میخواست فردا رو هم توی خونه بمونم. اما مجبورم برم سر کار. خیلی حالم بد بشه، نصفه روز مرخصی میگیرم برمیگردم.
امیدوارم امشب توی خواب ناله نکنم. باید بخوابم. باید بخوابم.

گردنۀ ناتوانی

میدونین وحشتناکترین قسمت مادری کجاست؟ وقتی بچه تون غمگینه و نمیتونین کمکش کنین. نمیتونین دردش رو به جونتون بخرین. آرزو میکنین هنوز همون کوچولویی بود که با در آغوش گرفتنش گریه ش قطع میشد. همون کوچولویی که وقتی زمین میخورد، یا میترسید صداتون میکرد…
اگه حرفی بوده، قبلا زدین. اگه کاری بوده، قبلا کردین. وقتی کار به اینجا میرسه فقط باید آروم کنارش بشینین. حرف نزنین، سئوال نکنین، چیزی نخواهین… فقط آروم بشینین و همراه باهاش به دوردست خیره بشین و امیدوار باشین آسمون دلش زود آفتابی بشه.

وقت فرار

اینو دیشب نوشته بودم، الان پستش میکنم:
دارم فیلم واکنش پنجم رو نگاه میکنم. قبلا ندیده بودمش. بدنم یخ زده… یاد دست و پا زدن خودم افتادم وقت فرار از ایران.
ترسناکه، انگار ته دره افتاده باشی و حتی صدای نفس کشیدن خودت هم برات ناآشنا باشه… اونقدر ترسناک که حالا بعد از گذشت نزدیک به دوازده سال، هنوز با دیدن کوچکترین مشابهتی توی فیلم بدنت یخ بزنه.
هنوز این خاطرات لعنتی درد دارن.
هنوز قلبمو میسوزونن.

سامانه موقعیت‌یاب یخچالی»

میپرسن لواشکا کجان. بدون اینکه سرم رو بلند کنم میگم: «نمیدونم… توی یخچال نیست؟… طبقه دومشو نگاه کن، سمت چپ، پشت ظرف هندونه، بغل تخم مرغا. اول نونا رو از جلوش بردار…»
همون طور که سرشون توی یخچاله دوتایی ریز ریز میخندن و میگن: «حالا خوبه گفت نمیدونم کجاست!»

مناجات میانسالی

یعنی همه وقتی به سن و سال من میرسن* کارشون به جایی میرسه که یه شب مثل پریشب، از فرط بیچارگی و بیخوابی دست به دامن خدا بشن و تا خروسخون دعا کنن که میخوام بخوابم و یه روز مثل امروز صبح، از فرط ذوق زدگی خواب کامل و خوش شب قبلش، شکرگذار بشن که تونستم بخوابم!؟
.
.
.
*چند روزی تا چهل و شش سالگی وقت دارم هنوز!

سلامی دوباره خواهم داد

اوه!

به نظر میرسه تمام شد… همه آرشیو رو منتقل کردم. فقط میدونم چند تا متن اینجا کمه… باید بگردم پیداشون کنم. عکسهای زیادی رو هم از دست دادم. همه تلاشمو میکنم که اونا رو هم پیدا کنم. و البته اگه بتونم لینکها رو هم مرتب کنم خیلی خوب میشه.

سلام وبلاگ، من تازه اومدم!