یهو آدم به چه فکرایی میافته. وسط هزار کار و بدبختی یادم اومد بچهها که کوچولو بودن وقتی میرفتیم پارک با هم سهتایی آواز میخوندیم:
«خورشید خانوم آفتاب کن،
یه مشت برنج تو آب کن،
ما بچه های گرگیم،
از گشنگی* بمردیم!»
بعد عین گرگا زوره میکشیدیم و میدویدیم. 🙂
تو فکرم اون روزا مردم منو میدیدن احتمالا فکر نمیکردن خل باشم؟
.
*اصل ترانه میگه سرمایی. من اینو توی کتاب نوشتههای پراکنده صادق هدایت خونده بودم. حدس میزنم اونجا هم نوشته باشه سرمایی. اما ما این جوری میخوندیمش، شاید بجای سرما، فکر خیسوندن برنج و پختن پلو بودیم که باید خورشید خانم انجامش میداد و جلوی بچه گرگای گرسنه میذاشت!
بایگانی برچسبها: کودکی
جوجه هایمان
امیر جان و لیلای نازنینم بخاطر این عکس خیلی خیلی ممنونم.