امروز تمام وقت داشتم فکر میکردم شاید اگه برگردم ایران افسردگیم بهتر بشه. فکر کردم من که اصلا اهل زندگی خارج از ایران نبودم… مجبور شدم. حالا که بچهها بزرگ شدن و میتونن یواش یواش مستقل زندگی کنن شاید بتونم برگردم. آدم که نکشتم… برمیگردم… تا همین الان که فیلم کتک خوردن دختر جوان توی پارک توسط مامور ارشاد رو دیدم و بغضم ترکید، صدام که این چند وقته به خاطر افسردگی بریده بود باز شد.
بعید میدونم خدا هنوز سر بساط خدایی خودش نشسته باشه. اما اگه هنوز هست لعنتتون کنه. خدا همهتون رو به زمین گرم بزنه. چی از جون بچههای ما میخواهین؟ چطوری یه آدم میتونه این قدر لجن باشه؟
داغ کشته شدن ندا رو به دلم تازه کردین.
برنمیگردم. توی افسردگیم میمونم و میپوسم اما در عوض تا روزی که زندهم مینویسم حالم از خودتون و اون چیزی که بهتون اجازه میده این طور گلوی دیگری رو فشار بدین بهم میخوره.